در دلام دل نوشته هام

دل نوشته هامو مینویسم با خاطراتم که نره از یاد مشکلاتم

در دلام دل نوشته هام

دل نوشته هامو مینویسم با خاطراتم که نره از یاد مشکلاتم

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عاشق بی عشق

هروز که میگزرد بیشتر عاشقش میشم نمیدانم عاشق که شده ام اما درون سینه ام احساس میکنم عاشقم چرا اینگونه شده ام من که عاشق کسی نشده ام اما درون دلم ولووله شده به چه کس دل بستم که خودم نمیدانم او کیس کجاس چهر اش هروز جلوی چشم است اما نمیدانم کیست اسمش چیست او کیست که اینگونه مرا عاشق خد کرده است کجاس شاید یک بار دیدمش حرف دلم را به گفتم خدایا بار دیگر اورا سر راه من قرار ده تا این بار حرف دلم به بگویم.....

  • mehdi khosravi
  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه

گفته بود : ساختمانی است بلند و قدیمی ،دُرست روبروی ایستگاه مترو
گفته بود : نامه را باید بِبَری " طبقه پنجم" 
یادت نرود کفش راحت بپوشی! 
گفته بود : یکراست بُرو اتاقی که بالای در نوشته شده ،،"اَسناد پزشکی "

طبقه چهارم که رسید ،قلبش تند تند می زد
کناری ایستاد و گِره روسریش را محکم کرد ...طبقه پنجم خلوت بود
با لبه کناریِ انگشتر ِطلایی اش ،چند ضربه ای به دَر زَد 
صدایی زُمختُ و مردانه از داخل گفت : بفرمایید 

"دو مرد و سه زن" کارمند 
دور تا دورِ اتاق ،پشت میزهایشان نشسته بودند
رفت سمت میز اولی ،سرش را پایین آورد و گفت : 

"ببخشید" با دکتر ،"هَجریِ عینکی " کار داشتم!

مرد پوزخندی زد و با دست اشاره کرد به میزِ روبرو
دو زن کارمند پِچ پِچ کُنان لبخند می زدند!!
نفهمید چرا !

میز روبرو
مردی با عینکِ " تَهِ استکانی "مشغول تایپ بود
سلام کرد "" ""دکتر هجریِ عینکی،شما هستید ؟
مرد سرش را از روی صفحه کلید بالا آورد
عینکش را از روی صورتش برداشت و با تعجب و غیظ به زن نگاه کرد
من با شما شوخی دارم خانم ?!!!
خودش را جمع و جور کرد ، جوابی نداشت 
گفت : خیر 
مَن مَن مَن ........
مَن.... یک نامه دارم 
بسرعت زیپِ کیفش باز کرد و از بین دهها کاغذ 
نسخه و نامه دکترش را ،بیرون کشید 
و روی میز گذاشت 

مرد نگاهی سَر سَری به برگه ها انداخت
پایین نامه امضا یی زَد 
و چند کلمه ای نوشت و گفت : فعلا دارو نیست !
بفرمایید ...شماره نوشتم تماس بگیرید 
خوش آمدید 
و مجددا مشغول تایپ شد 

نمی دانست چرا !
اما جواب میخواست
بَد جوری بِهش برخورده بود 
نامه را برداشت ،فقط یک خط نوشته بود

با احترام "موجودی اَنبار خالی است 
امضاء :دکتر کیوان هَجری ،،،،
بدون پَسوند فقط "هَجری "

عینکی نداشت !!!

تَنش داغ شد ،اتاق دور سرش چرخید
کناری تکیه زد ،پاهایش توانِ رفتن نداشت
مرد اول که متوجه "دِل گرفتگیِ " زن شد 
صندلیِ تعارف کرد 

اما رفت ....باید میرفت 

نگفته بود: حَواست باشد "دُرست حرف بِزنی"
که آدمها ،گاهی به اشتباهاتت میخندند!
نگفته بود : اگر کاغذ بازی در آورد
و این اتاق و آن اتاقت کرد ،از همان راهی که رَفتی... بَرگرد
نگفته بود 
نگفته بود....

  • mehdi khosravi
  • ۰
  • ۰

دل تنگی

امروز خیلی دلم گرفته دلم یاد شهرم کرده اخه چند وقتیه به خاطر شغل برادرم اومدیم اهواز منم اینجا غریبم یکم دبم اخه یکم دیر با دیگران مچ میشم ولی در عو خوزستانیا خیلی خون گرمن خوب به هرحال سخت کسی شهر دل بکنه ولی خوب چاره ای نیست باید ساخت ولی یکم شما راهنمایی کنید که چگونه با دیگران دوست شم مرسی ؟؟؟

  • mehdi khosravi
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری

راست می گفتند

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "
و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
من درد مشترکم "
مرا فریاد کن.

فریدون مشیری  
فریدون مشیری
  • mehdi khosravi